تو می آیی....
تو می آیی و میبینیم شهیدان باز می گردند… و آوینی روایت میکند فتح نهایی را…
الهی امین
اللهم عجل لولیک الفرج
تو می آیی و میبینیم شهیدان باز می گردند… و آوینی روایت میکند فتح نهایی را…
الهی امین
اللهم عجل لولیک الفرج
در انتظار نشستن ، شتباه ماست ، باید تمام قد به انتظار ظهور سروگونه بود ….
بیایید ” پروا “ کنیم تا “پر “ وا کند
به ” راه “ بیاییم تا از ” راه ” بیاید
همه منتظران بایستیم تا بیاید …
از دیدن امام زمان تحریم شدیم
اما هیچ کس از این تحریم صداش در نیومد
نه مذاکره ای
نه توافق نامه ای
نه تلاشی برای اعتماد سازی ….
سؤال اول: دلیل و آیه ای بر وجود امام زمان علیه السلام را بیان فرمایید.
پاسخ قرآن کریم:1- در سوره قدر خداوند می فرماید: «تنزل الملائکه والروح فیها بإذن ربهم من کل أمر.» تنزل فعل مضارع است و دلالت بر استمرار مینماید. یعنی در هر سال، شب قدر ملائک و روح به زمین نزول میفرمایند. در دوران رسول الله صلی الله علیه وآله به شخص پیامبر نازل میشدند. و در هر عصری باید کسی هم شأن پیامبر باشد تا بر او نازل شوند. و الان تنها شخصی که هم شأن پیامبر صلی الله علیه وآله است امام زمان (علیهالسلام) است.
صفحات: 1· 2
شیخی دنیا پرست در شهر پیدا شد.
او شروع به جمع کردن شاگرد کرد و شبهه در دین می انداخت و کسی را یارای پاسخ نبود.
هرکه اقدام به پاسخ دادن و مناظره با شیخ میکرد شکست میخورد. و شیخ روز به روز به گمراه کردن هرچه بیشتر مردم ادامه میداد.
خبر به گوش علامه حلی رسید که در شهر حله بود.
وی تصمیم گرفت بیاید و پاسخ دهد.
زندگی اش را جمع کرد و به شهری رفت که شیخ بود.
ناشناس به مجلس درس شیخ رفت.
فهمید که تمام این شبهات از روی کتابی است که در دست شیخ است.اما شیخ به هیچ وجه حاضر به رسیدن کتاب به دست دیگران نیست.
علامه حلی تصمیم گرفت به هر قیمتی شده آن کتاب را بدست بیاورد تا جواب شیخ را بدهد.
تصمیم این شد.
علامه حلی باید اعتماد شیخ را بدست می آورد. برای همین تصمیم گرفت بی جیره و مواجب بشود خادم منزل شیخ و شاگرد درسش.
مدت ها طول کشید تا با زحمات بسیار اعتماد شیخ به علامه جذب شود.
ولی شیخ حاضر به امانت دادن کتاب نبود.
عاقبت با هزار زحمت شیخ قبول کرد برای یک شب کتاب را به علامه دهد.
فرصت کم بود.
علامه شروع کرد به کتابت کتاب. تا نسخه ای از کتاب دستش باشد و بتواند پاسخ شبهات را پیدا کند. اما برایش مهمان آمد.مردی خوش سیما.علامه کارش زیاد بود و فرصت کم. اما مهمان هم حبیب خداست.
مهمان وارد اتاق علامه شد.علامه عذر خواست و شروع کرد به کتابت از روی کتاب.
حجم کتاب زیاد بود. به نیمه نرسیده بود.
مهمان به علامه گفت: من نیز خط خوشی دارم، اجازه دهید قدری کمک کنم. علامه قبول کرد.
مهمان با خط زیبا و سرعتی بیشتر شروع کرد به نوشتن. قدری که نوشت به علامه پیشنهاد داد که شما قدری به چشمهایتان استراحت دهید و من در این مدت برایتان مینویسم.
علامه که دید خط مهمان زیباست و با سرعت بیشتر مینویسد قبول کرد.
قدری چشمهایش را بست اما خستگی زیاد اورا به خواب برد.
صبح که از خواب برخواست دید همه چیز مرتب است و کتاب کنار میز است و نسخه دست نویس هم کنارش است و مهمان نیست.
علامه دید تمام کتاب نسخه برداری شده. صفحه آخر را برداشت. انتهای آن نوشته شده بود:
کاتب: م ح م د بن الحسن العسکری صاحب الزمان
آری میهمان امام عصر (عج) بود.
آری ما قدمی در راه حق برداریم لازم نیست کمک بخواهیم. خودشان به یاری ما می آیند……
اگر انسان کامل بخواهد به شکل مکتوب درآید، صورتش میشود قرآن کریم؛ همانگونه که امیرالمومنین(ع) قرآن ناطق بودند.حال اگر این قرآن، قرائتش و تفکر در آیاتش قلوب ما را متحول نمیکند، شک نکنید که زیارت انسان کامل، حضرت حجت(عج) هم قلوب ما را متحول نخواهد کرد!
اگر میخواهید حال خود را هنگام ملاقات حضرت حجت(عج) بدانید، ببینید الآن در ملاقات با قرآن چه حالی دارید!
اگر مشتاق قرآنید، میتوانید امیدوار باشید که مشتاق حضرت حجت حقیقی هم هستید وگرنه اگر قرآن نزد شما مهجور است و با آن انسی ندارید، و فکر میکنید که مشتاق حضرت حجت(عج) هستید، آن شخص امام زمان، زاده ی وهم و خیال خودتان است!
مرحوم آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی
گفتم شبی به مهدی (عج )
بردی دلم زدستم
من منتظر براهت
شب تا سحر نشستم
گفتا چه کار بهتر ؟
از انتظار جانان ؟
من راه وصل خود را
بر روی تو نبستم
گفتم دلم ندارد
بی تو قرار و آرام !
من عقده ی دلم را
امشب دگر گسستم
گفتا حجاب وصلت
باشد هوای نفست
گر نفس را شکستی
دستت رسد به دستم
گفتم ببخش جرمم
ای رحمت الهی
شرمنده تو بودم
شرمنده تو هستم
گفتا هزار نوبت
از جرم تو گذشتم
اعمال تو ندیدم
چشمان خود ببستم
امــا نباش نومیـــد
از خانه امیدم
من کی دل محب شرمنده را شکستم ؟
« در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره آهنگري بيرون ميآورد و روي سندان ميگذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نميكرد. با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست. ازاينرو، نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم:
«تو را به آن خدايي كه اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.»…
من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشي با من به خانه ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.» زن با ناراحتي گفت: …
سيد محمد اشرف علوي مينويسد:
« در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره آهنگري بيرون ميآورد و روي سندان ميگذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نميكرد. با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست. ازاينرو، نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم:
«تو را به آن خدايي كه اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.» مرد آهنگر كه سخن مرا شنيد، گفت: «اي برادر! من آنگونه نيستم كه تو گمان كرده اي.»گفتم: «اي برادر! اين كاري كه تو ميكني، جز از مردمان صالح سر نميزند.»
گفت: « گوش كن تا داستان عجيبي را دراينباره براي تو شرح دهم. روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت:
« برادر! چيزي داري كه در راه خدا به من بدهي؟»
من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشي با من به خانه ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.»
زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه تن به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.»
زن برخاست و رفت تا اينكه از چشم ناپديد شد. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت: «نياز و تنگدستي، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار كرد.»
من برخاستم و دكان را بستم و وي را به خانه بردم. چون به خانه رسيديم، گفت: «اي مرد! من كودكاني خردسال دارم كه آنها را گرسنه در خانه گذاشته ام و بدينجا آمدهام. اگر چيزي به من بدهي تا براي آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت كرده اي.»
من از او پيمان گرفتم كه باز گردد. سپس چند درهم به وي دادم. آن زن بيرون رفت و پس از ساعتي بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.
زن گفت: «چرا چنين ميكني؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خداي مردم نميترسي؟» گفتم:
«خداوند، آمرزنده و مهربان است.»
اين سخن را گفتم و به طرف او رفتم.ديدم كه وي چون شاخه بيدي ميلرزد و سيلاب اشك بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داري و چرا اينگونه ميلرزي؟ » زن گفت: «از ترس خداي عزوجل.» سپس ادامه داد: «اي مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداري و رهايم كني، ضمانت ميكنم كه خداوند تو را در دنيا و آخرت به آتش نسوزاند.» من كه وي را با آن حال ديدم و سخنانش را شنيدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «اي زن! اين اموال را بردار و به دنبال كار خود برو كه من تو را به خاطر خداوند متعال رها كردم.»
زن برخاست و رفت. اندكي بعد به خواب رفتم و در خواب بانوي محترمي كه تاجي از ياقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «اي مرد! خدا از جانب ما جزاي خيرت دهد.» پرسيدم: شما كيستيد؟ فرمود: «من مادر همان زني هستم كه نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتي. خدا در دنيا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسيدم: «آن زن از كدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذريه و نسل رسول خدا (صلّی الله عليه و آله و سلّم).» من كه اين سخن را شنيدم، خداي تعالي را شكر كردم كه مرا موفق داشت و از گناه حفظم كرد و به ياد اين آيه افتادم كه خداوند ميفرمايد:
«إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»
خدا ميخواهد هر پليدي را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عيبي پاك و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بيدار شدم و از آن روز تاكنون آتش دنيا مرا نميسوزاند و اميدوارم آتش آخرت نيز مرا نسوزاند».1
پی نوشت :
1. نك: فضائلالسادات، صص 240 و 241.
برگرفته از : کتاب «گناه گریزی» / سیدحسین اسحاقی / نشر دفتر عقل