آری ما قدمی در راه حق برداریم لازم نیست کمک بخواهیم. خودشان به یاری ما می آیند......
شیخی دنیا پرست در شهر پیدا شد.
او شروع به جمع کردن شاگرد کرد و شبهه در دین می انداخت و کسی را یارای پاسخ نبود.
هرکه اقدام به پاسخ دادن و مناظره با شیخ میکرد شکست میخورد. و شیخ روز به روز به گمراه کردن هرچه بیشتر مردم ادامه میداد.
خبر به گوش علامه حلی رسید که در شهر حله بود.
وی تصمیم گرفت بیاید و پاسخ دهد.
زندگی اش را جمع کرد و به شهری رفت که شیخ بود.
ناشناس به مجلس درس شیخ رفت.
فهمید که تمام این شبهات از روی کتابی است که در دست شیخ است.اما شیخ به هیچ وجه حاضر به رسیدن کتاب به دست دیگران نیست.
علامه حلی تصمیم گرفت به هر قیمتی شده آن کتاب را بدست بیاورد تا جواب شیخ را بدهد.
تصمیم این شد.
علامه حلی باید اعتماد شیخ را بدست می آورد. برای همین تصمیم گرفت بی جیره و مواجب بشود خادم منزل شیخ و شاگرد درسش.
مدت ها طول کشید تا با زحمات بسیار اعتماد شیخ به علامه جذب شود.
ولی شیخ حاضر به امانت دادن کتاب نبود.
عاقبت با هزار زحمت شیخ قبول کرد برای یک شب کتاب را به علامه دهد.
فرصت کم بود.
علامه شروع کرد به کتابت کتاب. تا نسخه ای از کتاب دستش باشد و بتواند پاسخ شبهات را پیدا کند. اما برایش مهمان آمد.مردی خوش سیما.علامه کارش زیاد بود و فرصت کم. اما مهمان هم حبیب خداست.
مهمان وارد اتاق علامه شد.علامه عذر خواست و شروع کرد به کتابت از روی کتاب.
حجم کتاب زیاد بود. به نیمه نرسیده بود.
مهمان به علامه گفت: من نیز خط خوشی دارم، اجازه دهید قدری کمک کنم. علامه قبول کرد.
مهمان با خط زیبا و سرعتی بیشتر شروع کرد به نوشتن. قدری که نوشت به علامه پیشنهاد داد که شما قدری به چشمهایتان استراحت دهید و من در این مدت برایتان مینویسم.
علامه که دید خط مهمان زیباست و با سرعت بیشتر مینویسد قبول کرد.
قدری چشمهایش را بست اما خستگی زیاد اورا به خواب برد.
صبح که از خواب برخواست دید همه چیز مرتب است و کتاب کنار میز است و نسخه دست نویس هم کنارش است و مهمان نیست.
علامه دید تمام کتاب نسخه برداری شده. صفحه آخر را برداشت. انتهای آن نوشته شده بود:
کاتب: م ح م د بن الحسن العسکری صاحب الزمان
آری میهمان امام عصر (عج) بود.
آری ما قدمی در راه حق برداریم لازم نیست کمک بخواهیم. خودشان به یاری ما می آیند……